خبرنامه طلیعه سپیده دمان

 

Saturday, July 08, 2006

 
گزارشي از فرار چند جوان ايراني
رفتن به سوي بهشت موعود
شيرين کريمي
۱۸ تیر ۱۳۸۵
خلاصه:
دوربين تلويزيون محلي سن مالو، شهرتوريستي فرانسوي، جمعي از پناهجويان بلاتکليف ايراني را سوژه خبري خود قرار داده است. آنهايي که در جستجوي سرزمين موعود، روزهاي سختي را سپري کرده اند، و امروز کارشان به خوابيدن در زير پلي در اين شهر کوچک رسيده است.
-->
دوربين تلويزيون محلي سن مالو، شهرتوريستي فرانسوي، جمعي از پناهجويان بلاتکليف ايراني را سوژه خبري خود قرار داده است. آنهايي که در جستجوي سرزمين موعود، روزهاي سختي را سپري کرده اند، و امروز کارشان به خوابيدن در زير پلي در اين شهر کوچک رسيده است.
حضور بيست ايراني و به ويژه دو نوجوان در بين آنها، مرا مجاب مي کند تا در صدد ملاقات با آنها برآيم. بعد از ساعتها مکالمه تلفني با پليس و شهرداري، آدرس محل آقامتشان در جيبم است.
باران شديدي مي بارد. ديدن هموطنانم درچنين هوايي در کنار پلي متروکه، بدون داشتن سر پناه و لباس و غذا، غم غربت را برايم دو چندان مي کند. به راستي براي چه آمده اند؟ اين سئواليست که در ذهن هر رهگذري نقش مي بندد.
به سراغ جوان ترين آنها مي روم که 13 سال بيشتر ندارد. همه غربت و بي پناهي جهان در نگاهش است، اما در پاسخ چرايي آمدنش به اينجا مي گويد: "اينجا بهشت است. ما به دنبال آزادي آمده ايم."
آزادي؟ به خانواده خود مي گويي که شب رادر خيابان مي خوابي؟ به دريا خيره مي شود و مي گويد: "نه،هيچ وقت، چون پدر و مادرم با قرض، پول قاچاقچي را جور کردند که ما به انگليس برسيم. چون مي گويندانگليس خيلي راحت پناهندگي مي دهد. ما اومده بوديم ازاينجا سوار کشتي بشيم و بريم که گير افتاديم."
پس به پدرو مادرت چه مي گويي؟ "به آنها مي گويم در يک جاي خيلي خوب هستم. جايي که صبح ها که از خواب بلند مي شوم دريا و کشتي ها را مي بينم. به آنها گفته ام اينجا بهشت است."
فيلم هاي راست، فيلم هاي دروغ
آن طرف تر، يکي از بچه ها تنها نشسته، حالش خوب نيست. از او مي پرسم قبل آمدن، در مورد زندگي در اينجا تحقيق کرده بودي؟ او که بغض صدايش را گرفته، مي گويد: "وقتي ايران بودم چند تا فيلم ديدم، اما فکر مي کردم مثل خيلي از حرف هاي ديگري که مي زنند، دروغ است. فکر مي کردم اين فيلم ها را نشان مي دهند تا جوانها از ايران بيرون نروند و برايشان بد نشود. اما حالا مي فهمم که فيلم ها راست بوده، ولي حالا خيلي دير است. نمي تونم برگردم. جواب دوستان و خانواده ام را چي بدهم؟ اين پولي را که خرج کردم چه جوري پس بدهم؟ براي هر کي هم تعريف کنم، فکر مي کنند دروغ است. ديگر خيلي دير شده؛ حاضرم بميرم ولي بر نگردم."
نيمي از ظهر گذشته است. از چندين موسسه ايراني موجود در اين منطقه هم هيچ خبري نيست. موسساتي که براي حفظ ايران و ايراني شکل گرفته؛ تنها نماينده موسسه اي از حقوق بشر پيگيرفراهم کردن نيازهاي اوليه اينهاست؛ و همچنين و چند فرانسوي رهگذرکه با ديدن آنها به سويشان مي آيند، و با اهداء مبلغ کمي پول، همدردي خود را اعلام مي کنند.در اين بين خبرنگاران نشريات محلي هم هستند. آنها با توجه به وضعيت کنوني ايران، خواستار دانستن علت فرارشان از ايران مي شوند. ولي اين بار، قضيه سياسي و عقيدتي در کارنيست. عدم امنيت اجتماعي،علت فرار آنهاست. يکي از پناهجويان مي گويد: "در ايران وضع خيلي خراب است. در آنجا کار مي کردم، ولي پولم به هيچ چيز نمي رسيد. هيچي نداشتم. آمدم اينجا کارکنم براي خانواده ام پول بفرستم. شايد بتوانم آنها را خوشبخت کنم."يکي از خبرنگاران از مسير سفر آنها مي پرسد. سعيد، که مسن تر از بقيه است، مي گويد: "ما هيچ کدام وضع مالي خوبي نداشتيم. همه يک جوري قرض کرديم و خود را به آب و آتش زديم تا پولي تهيه کرديم و به قاچاقچي داديم. تا ترکيه به طور جداگانه با اتوبوس آمديم، اما از آنجا به صورت گروهي با اتوبوس تا اينجا آمديم. از سر خوشي که نيامديم . آمديم اينجازندگي کنيم. اينجا همه چيز هست. ولي آنجا، پدر من از بي پولي و بي دوايي مرد."
آهي مي کشد و مي فزايد: "در اين شهر که آخرين مرحله سفرمان بود، قاچاقچي ما را سوار يک کشتي به مقصد انگليس کرد و رفت؛ که متاسفانه پليس فرانسه ما را دستگير کرد. اما از آنجا که تعدادمان زياد است، حاضر نيست هيچ امکاني در اختيار ما قرار دهد؛ و مي خواهند براي تعيين تکليف ما را به پاريس ببرند.اما ما حاضر به برگشتن نيستيم. آنقدر اينجا مي مانيم تاتکليف رفتن مان به انگليس روشن شود."
او سپس درحالي که به سگي اشاره مي کند،ادامه مي دهد: "اين سگ هر جا بخواهد مي رود، مريض بشود کسي هست که به او دوا برساند، ولي من در ايران زندگي اين سگ را هم نداشتم."
چيزي به شب نمانده، هواکمي سرد شده. آنها چند پتويي را که همراه دارند، بين خود تقسيم مي کنند. تحت محاصره پليس هستند اما از وضعيت راضي.
در فکراينکه چرا به اينجا رسيده ايم، افراد مختلفي را در ذهن به خاطر مي آورم. کساني که با بورس دولت ايران براي تحصيل به اينجا آمده اند، اما وقتي از آنها مي پرسيم به ايران بر مي گرديد؟ مي گويند: تا زماني که بورس مي گيريم، مي مانيم. بعد هم از دولت اينجا در خواست اقامت مي کنيم.

نظرهای شما: Post a Comment

صفحه اصلی

This page is powered by Blogger. Isn't yours?